خدایا مرسی
یه دلنوشت است از یه دوست..

باز میگذرند ثانیه ها * باز میگذرند ثانیه ها
میگذرند تا نمانند لحظه ها
لحظه هایی ک مملو از عذابند
و شاید لحظه هایی ک لبریزند ازشادی
عذاب هایی که هر لحظه پررنگ تراز گذشته است
شادی هایی ک با مرورزمان کم رنگ ترمیشوند
کمرنگ میشوند تا بچشانند طعم رنج را
و تصویر کنند بی کسی را
بی کسی...
چقدر تلخ است این واژه
واژه ای ک هرلحظه جسم بی روحت را عذاب میدهد
و به تو میفهماند که تنهایی
تنها با دردهای زندگی و تنها با لحظه های سخت
این تنهایی تاکی دروجودت بیداد میکند؟
تاکی روحت را میسوزاند؟
قلبت را می رنجاند؟
وجسمت را می آزارد؟
و چه زیباست گذشت ثانیه ها دراین هنگام،
و زیباست امیدی که با گذشت ثانیه ها خودش را به رخ میکشد،
میگوید : بس است دیگر ....این هم میگذرد!
میگذرد و مثل دیگرعذاب ها فقط خاطره اش به جا میماند
و در این لحظه چقدر دلتنگ میشوی برای کسی
کسی ک میفهمد دردت را
فقط وجودش کافیست!
کافیست تا بندبند وجودت رهایی یابد ازسختی
سختی ک فقط باوجودخودش ازبین میرود
تو او را حس میکنی
در قلبت...
در روحت...
و در احساست
و او چقدر زیباست وقتی با وجودش ب تو آرامش میبخشد
او زیباست وقتی تمام دنیا را با آرامش می آراید
او خداست....
خدایی که در هر حال با تو صحبت میکند و میگوید : من کنارت هستم...!
شاعر : **l**