دل نوشته های تنهایی

◘ :: دل نوشته های سالار شفیعی::◘

دل نوشته های تنهایی

◘ :: دل نوشته های سالار شفیعی::◘

دل نوشته های تنهایی

اشد مجازات مرگ نیست ،دیدن است دیدن دنیا بدون توووو

دنبال کنندگان ۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
نویسندگان

۸ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

۳۱
خرداد


دل نگرانم از آینده

چه میشوم؟

چی میشوی؟
اگر نباشم چه میشوی؟

اگر نباشی چه میشوم؟

جوابت را میدانم

این سوالها از خودم است!

اگر نباشی چه میشوم؟

به کدامین شانه ها تکیه خواهم کرد؟

وقتی تکیه گاهم تماشا میکند

تنهاییم را

بی کس شدنم را

و فقط جوابش این است

که آرزویش خوشبختی من است. .

اما خوشبختی با چه کسی؟

به چه قیمتی؟

 و با چه احساسی؟

نفرین به روزی که میدانست

نرسیدن در کار است

فریادهای بی صدا در کار است

گریه های شبانه درکار است

اما باز اسباب آشنایی ما شد

حال ِاین روزهایم عجیب،غریب است

کاش ندیده بودمت

که حالا تو رهسپار این جاده ها باشی

و من دل نگران

اما میدانم که نمیدانی

دل نگرانم از آینده

چه میشوم؟

چی میشوی؟


اگر نباشم چه میشوی؟

اگر نباشی چه میشوم؟


"salar.sh"

1392/4/28

۳۱
خرداد




کاش بودی و میدیدی

چگونه برای لمس کردنت

باران را لمس میکنم

کاش بودی و صدای

شکستن قبلی را میشنیدی

که تنها ارزویش

رسیدن بود

پایان بود

رسیدنِ با تو

پایانِ با تو

کاش بودی و میدیدی

ترس و دلهرا ام را

قبل از دیدار تو

کاش میتوانستم تمام

خاطراتمان را در ذهنم

ثبت کنم و جایی

برای فکر کردن به

نامردی های دنیا نداشتم

کاش بودی و میدیدی

لحظه ای را که به فانوس

خوشبختی نزدیک میشوم

اما کنارم نیستی

کاش بودی پایانم را می دیدی

مانند آغازم که با تو بودم

کاش بودی

از اول تا اخر بودنم....



"salar.sh"

1392/6/27

۳۱
خرداد



روزی آمده ام، روزی خواهم رفت

به دیاری که نمیدانم اسمش چسیت؟

بفهم!

کینه هایم سیاه،خاطراتت رنگین، اما میمانند

نداستی در خاطر کسی ماندن لیاقت می خواهد

بفهم!

من مال این دنیای رنگی نیستم

یک رنگ شدم دیدم یک رنگی خود  هزار رنگ است

بفهم!

همان روزی که رفتی من تقدیرم را باختم

این همه اصرار برای تقویم فردای توست

بفهم!

نمی خواهم داستان بی کسیت نوشته شود

نمی خواهم مرد شهر تورا ببینندو مرا نشان دهند

بفهم!

راهی میشوم ولی کسی برایم رهگذر قصه ها نمیشود

تا بداند زمین نخورده ام زمین گیر شده ام

بفهم!

تنهایی بی رحم است،زندگی با آنهایی که

هستند اما انگار نیستند عذاب است

بفهم!

پایان قصه که میشود من راه را به کلاغ نشان میدهم

او به خانه خواهد رسیداما من همان "یکی نبودِ" قصه ام

بفهم!

نه اینکه من مجنون باشم و راه عشق را رفته باشم

ولی روزی دوستت داشتم نه اینکه رفع تکلیف کرده باشم

بفهم!

خسته شده ام.... فهمیده ام از نفهمی های تو

عذاب میکشم ...اما باز نمی فهمی....

بفهم!

"salar.sh"

1392/7/3

  • salar sh
۳۱
خرداد



کسی که دروغ نمیداند

پاکی از چشمانش لبریز است

تو برایم همین باش

که من در غم تمام

شعرهایت شریک میشوم

از تمام بی وزن هایت میگذرم

تو فقط ردیف باش..!



*salar.sh*

1392/7/3

۳۱
خرداد

هنوز که هستی...

احساس میکنم
خاطره ای برایم

احساس میکنم
 خیلی وقت است دارمت

و هر روز باید خاطره هایمان
 را مرور کنم

اما. . .
تازه آمدی
تازه همسفر شدیم
انگار صد سال است میشناسمت
وای...
چقدر بی تاب شده ام
برگرد به من !!
این خاطرات عجله دارند
سوت قطارشان
عالم را کَر کرده است
پس کجایی؟؟
همین دیروزت خاطره
چندین ساله است برایم
چقدر بی کسم بی تو؟!
کسی صدا نمی زند مرا...
باز برگشتم به
 پیله تنهایی خودم
نگذار خاطراتت کار
 خودشان را بکنند
بیا و ثابت کن
زنده ام برایت

هنوز که هستی...
دلتنگتم
همیشه باش
فقط کمی نزدیک تر . . .
تمامِ من باش
چون تمامت  را می خواهم
آن هم با تمام وجودم!
راستی هنوز که هستی...
انگار ندارمت.


"salar.sh"
1392/7/20
  • salar sh
۳۱
خرداد




برای آرزوهای بی پناهت خانه ای خواهم ساخت

تا تنها آرزویم رسیدن به آن خانه باشد

برای قدمهای آرامت فرشی خواهم بافت

تا بعد از تو به جای قدمهایت قدم بردارم

برای و جود نازنینت لباسی طرح خواهم کرد

تا در نبودنت از عطر وجودت بودنت را باور کنم

برای آن باغچه گل سرخی که نگاهت را تصاحب کرد

حصاری خواهم کشید و خود خواهم شد نگهبان آن

برای بارانی که با دستش لبخند را بر تو نصار کرد

از خداوند هزاران بار شکر خواهم کرد

برای ماندنت دعایی خواهم خواند

دعایی  از بوی خاک
دعایی  از بوی خواهش

 

*salar.sh*

1392/7/26

  • salar sh
۳۱
خرداد

یه دلنوشت است از یه دوست..


 


باز میگذرند ثانیه ها * باز میگذرند ثانیه ها

میگذرند تا نمانند لحظه ها

لحظه هایی ک مملو از عذابند

و شاید لحظه هایی ک لبریزند ازشادی

عذاب هایی که هر لحظه پررنگ تراز گذشته است

شادی هایی ک با مرورزمان کم رنگ ترمیشوند

کمرنگ میشوند تا بچشانند طعم رنج را

و تصویر کنند بی کسی را

بی کسی...

چقدر تلخ است این واژه

واژه ای ک هرلحظه جسم بی روحت را عذاب میدهد
و به تو میفهماند که تنهایی

تنها با دردهای زندگی و تنها با لحظه های سخت

این تنهایی تاکی دروجودت بیداد میکند؟

تاکی روحت را میسوزاند؟

قلبت را می رنجاند؟

وجسمت را می آزارد؟

و چه زیباست گذشت ثانیه ها دراین هنگام،

و زیباست امیدی که با گذشت ثانیه ها خودش را به رخ میکشد،

میگوید : بس است دیگر ....این هم میگذرد!

میگذرد و مثل دیگرعذاب ها فقط خاطره اش به جا میماند

و در این لحظه چقدر دلتنگ میشوی برای کسی

کسی ک میفهمد دردت را

فقط وجودش کافیست!

کافیست تا بندبند وجودت رهایی یابد ازسختی

سختی ک فقط باوجودخودش ازبین میرود

تو او را حس میکنی

در قلبت...

در روحت...

و در احساست

و او چقدر زیباست وقتی با وجودش ب تو آرامش میبخشد

او زیباست وقتی تمام دنیا را با آرامش می آراید

او خداست....

خدایی که در هر حال با تو صحبت میکند و میگوید : من کنارت هستم...!

شاعر : **l**

  • salar sh
۳۱
خرداد
 ﻧﻪ ﺗﻮ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﯽ ﻭ ﻧﻪ ﺍﻧﺪﻭﻩ
ﻭ ﻧﻪ ﻫﯿﭽﯿﮏ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﯾﻦ ﺁﺑﺎﺩﯼ...
ﺑﻪ ﺣﺒﺎﺏ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻟﺐ ﯾﮏ ﺭﻭﺩ ﻗﺴﻢ،
ﻭ ﺑﻪ ﮐﻮﺗﺎﻫﯽ ﺁﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﺷﺎﺩﯼ ﮐﻪ ﮔﺬﺷﺖ،
ﻏﺼﻪ ﻫﻢ ﻣﯽ ﮔﺬﺭﺩ،
ﺁﻧﭽﻨﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺍﯼ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﺎﻧﺪ...
ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎ ﻋﺮﯾﺎﻧﻨﺪ.
ﺑﻪ ﺗﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﺧﻮﺩ،ﺟﺎﻣﻪ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﻣﭙﻮﺷﺎﻥ
ﻫﺮﮔﺰ

  • salar sh